معنی بدذات و گمراه
حل جدول
لغت نامه دهخدا
بدذات. [ب َ] (ص مرکب) بداصل و بدنژاد و کسی که نیک طینت نباشد.خبیث. (از آنندراج). بداصل و بدگوهر و مفسد. (ناظم الاطباء). بدفطرت. بدجبلت. بدگهر. مقابل خوش ذات. (یادداشت مؤلف). || ناقلا. (یادداشت مؤلف).
گمراه
گمراه. [گ ُ] (ص مرکب) گم کرده راه. سرگشته. آواره. بی راه. روگردان. (ناظم الاطباء). تَیّاه. تَیهاف. خَسَر: سَباه، مرد عقل رفته و گمراه. ضَلول. ضال ّ. (دهار). عَتاهه. عَتاهیَّه. غَو. غاوی. غَوی ّ. غَیّان. (منتهی الارب):
دلخسته و محرومم و پی خسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.
خسروانی.
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بی رای کم هش گمراه.
فرخی.
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد، ناگاه.
(ویس و رامین).
چو گمراه بیندکسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب.
اسدی.
به ره بازآید این گمراه دیوت گر بخواهی تو
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه تهران ص 234).
گر بدین مشغول گشتم لاجرم
رافضی گشتستم و گمراه نام.
ناصرخسرو (دیوان ص 298).
گمراه و سخن ز ره نمایی
در ده نه و لاف دهخدایی.
نظامی.
میروم گمراه نه دین و نه دل
تا نسیم رهنمایی پی برم.
عطار.
آئین تقوی ما نیز دانیم
اما چه چاره با بخت گمراه.
حافظ.
ما را به مستی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه.
حافظ.
- خواب گمراه، رؤیای کاذب. اضغاث احلام:
یقین گشت او را [گیورا] که جز شاه نیست
همان خواب گودرز گمراه نیست.
فردوسی.
فرهنگ عمید
فرهنگ واژههای فارسی سره
دژخیم
فرهنگ فارسی هوشیار
بداصل، بدگوهر
مترادف و متضاد زبان فارسی
بداصل، بدجنس، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدفطرت، بدکردار، بدگهر، بدنفس، بدنهاد، پستفطرت، خبیث، شریر، مفسد، ناجوانمرد،
(متضاد) خوشباطن، خوشذات، نیکگوهر
فارسی به عربی
شقی، نذل
فارسی به آلمانی
Bösewicht (m), Schurke (m)
واژه پیشنهادی
کج سرشت
معادل ابجد
1379